مهم ترین دارایی بانتن [ فصل ۳ ]
فصل ۳ پارت ۶
( قسمت آخر )
از زبان مایکی؛ باید برم پیش هینا باید بفهمم چی شده
به سمت اتاق هینا راه افتادم
ت راه رو :
سانزو: هی مایکی ...
مایکی: بعدا حرف میزنیم
از زبان هینا:
از وقتی کوکو رفت ی حس بدی گرفتتم
دلم میخواد گریه کنمممم
کم کم اشکام ریخت و دیگه حس و حالی برام نمونده بود آروم روی تخت دراز کشیدم و گریه کردم
ک بعد ۵ دقیقه صدای در اومد
مایکی: هینا بیداری؟؟؟
هینا: اوهوم
مایکی: کوکونوی اومده اینجا درسته؟
هینا: ا.اره .... ت از کجا میدونی؟
مایکی: اینجا دوربین داره هینا
هینا: اها
مایکی: چی گفت؟
هینا: .....
مایکی: هی.... چی شده؟
هینا: ت.... واقعا منو دوست داری؟
مایکی: دوستت ندارم... عاشقتم ... چی شده ؟
هینا: ه.هیچی
مایکی: آماده شو .... ی مهمونی دعوت شدیم باید بریم
هینا: ایزانا ک اونجا ن.نیست؟؟؟
مایکی: نگران نباش نیست
هینا: خ.خیلی خب
مایکی: امشب ساعت ۱۲ میریم
هینا: چرا انقدر دیر؟
مایکی: چون باید تا صبح اونجا باشیم
هینا: باشه
مایکی اومد سمتم ک دستمو گرفت و از روی تخت بلندم کرد
مایکی: خودتو ازم دور نکن
هینا: نمیکنم
مایکی نزدیک تر شد
مایکی: چرا میکنی
هینا: م.مایکی خیلی نزدیک نیست....
مایکی بو...سی....دت....
و بعد ۱۰ ثانیه ازت جدا شد
مایکی: الان نزدیک شدی
هینا: ب.باشه .
مایکی: بیا بریم آماده شیم
هینا: اما لباسام ت لتاق خودمه
مایکی: ت اتاق منم لباس داری
هینا: چ.چی ...چراا؟
مایکی: چون ثابت میکنه مال منی
هینا:... ( خجالت)
مایکی آروم خندید و با هم از اتاق بیرون رفتید
و .....
ادامه دارد....
لایک و فالو
( قسمت آخر )
از زبان مایکی؛ باید برم پیش هینا باید بفهمم چی شده
به سمت اتاق هینا راه افتادم
ت راه رو :
سانزو: هی مایکی ...
مایکی: بعدا حرف میزنیم
از زبان هینا:
از وقتی کوکو رفت ی حس بدی گرفتتم
دلم میخواد گریه کنمممم
کم کم اشکام ریخت و دیگه حس و حالی برام نمونده بود آروم روی تخت دراز کشیدم و گریه کردم
ک بعد ۵ دقیقه صدای در اومد
مایکی: هینا بیداری؟؟؟
هینا: اوهوم
مایکی: کوکونوی اومده اینجا درسته؟
هینا: ا.اره .... ت از کجا میدونی؟
مایکی: اینجا دوربین داره هینا
هینا: اها
مایکی: چی گفت؟
هینا: .....
مایکی: هی.... چی شده؟
هینا: ت.... واقعا منو دوست داری؟
مایکی: دوستت ندارم... عاشقتم ... چی شده ؟
هینا: ه.هیچی
مایکی: آماده شو .... ی مهمونی دعوت شدیم باید بریم
هینا: ایزانا ک اونجا ن.نیست؟؟؟
مایکی: نگران نباش نیست
هینا: خ.خیلی خب
مایکی: امشب ساعت ۱۲ میریم
هینا: چرا انقدر دیر؟
مایکی: چون باید تا صبح اونجا باشیم
هینا: باشه
مایکی اومد سمتم ک دستمو گرفت و از روی تخت بلندم کرد
مایکی: خودتو ازم دور نکن
هینا: نمیکنم
مایکی نزدیک تر شد
مایکی: چرا میکنی
هینا: م.مایکی خیلی نزدیک نیست....
مایکی بو...سی....دت....
و بعد ۱۰ ثانیه ازت جدا شد
مایکی: الان نزدیک شدی
هینا: ب.باشه .
مایکی: بیا بریم آماده شیم
هینا: اما لباسام ت لتاق خودمه
مایکی: ت اتاق منم لباس داری
هینا: چ.چی ...چراا؟
مایکی: چون ثابت میکنه مال منی
هینا:... ( خجالت)
مایکی آروم خندید و با هم از اتاق بیرون رفتید
و .....
ادامه دارد....
لایک و فالو
۱۶.۹k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.